اومد کنارم، آستینشو زد کنار، ساعتشو گرفت جلوم و گفت زده چندم؟
گفتم ساعتت میگه ششم، اما امروز هشتمه!
رفت و دو دقیقه دیگه برگشت، ساعتشو گرفت جلوی چشمام، گفت الان درست شد؟
هشتم بود، گفتم اره درست شد.
چند قدم رفت و دوباره برگشت و گفت امروز چهارشنبس؟
گفتم آره، دوباره ساعتو گرفت جلوی صورتم، گفت وِندزدِی میشه چهارشنبه دیگه؟
گفتم آره.
خوشحال شد و رفت نشست رو نیمکت. وقتی داشت میرفت، میگفت سن که بره بالا… .
راست میگفت! بلد بود، ولی سنش دیگه رفته بود بالا.

دیدگاهتان را بنویسید