فَربلاگ

  • زندگی
  • جامعه
  • شعر
  • سن که بره بالا

    اومد کنارم، آستینشو زد کنار، ساعتشو گرفت جلوم و گفت زده چندم؟
    گفتم ساعتت میگه ششم، اما امروز هشتمه!
    رفت و دو دقیقه دیگه برگشت، ساعتشو گرفت جلوی چشمام، گفت الان درست شد؟
    هشتم بود، گفتم اره درست شد.
    چند قدم رفت و دوباره برگشت و گفت امروز چهارشنبس؟
    گفتم آره، دوباره ساعتو گرفت جلوی صورتم، گفت وِندزدِی میشه چهارشنبه دیگه؟
    گفتم آره.
    خوشحال شد و رفت نشست رو نیمکت. وقتی داشت میرفت، میگفت سن که بره بالا… .
    راست میگفت! بلد بود، ولی سنش دیگه رفته بود بالا.

    بعدی
    قبلی
    دسته: زندگی

    آخرین یادداشت ها:

    • اندوه و نشاط
    • روزبرگ!
    • اکسلنت!
    • سیب زمینی تمام کردیم!

    دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

1401-1402 • فَربلاگ