همه امید داشتیم روز اول سربازی، مرخص شویم تا موهایمان را اصلاح کنیم و لباسهایمان را ببریم خیاط تا اندازهمان شوند.
اما، در آن روزهای گرم و کم آب یک هفته بدون حمام بالاجبار در پادگان ماندیم.
روز چهارشنبه روزبرگ گرفتیم، آن ۴ روز اندازه ۴ هفته گذشت!
روز برگ گرفتم، آمدم خانه، شال و کلاه کردم، پیاده زدم به دل خیابان ها، کافه ای جدید دیدم!
کافه ای زیبا و آرام، زندگی در آن لحظه لذت عجیبی برایم داشت. انگار پس از آن روزهای سخت پادگان، به قله ای رسیده بودم. قله ای که انگار اوج لذت زندگی بود.
چیز کیک و قهوه، سفارشمبود. سفارشی که گویا در بدو ورود به بهشت برایم آماده شده بود.

دیدگاهتان را بنویسید