فَربلاگ

  • زندگی
  • جامعه
  • شعر
  • روزبرگ!

    همه امید داشتیم روز اول سربازی، مرخص شویم تا موهایمان را اصلاح کنیم و لباسهایمان را ببریم خیاط تا اندازه‌مان شوند.

    اما، در آن روزهای گرم و کم‌ آب یک هفته بدون حمام بالاجبار در پادگان ماندیم.

    روز چهارشنبه روزبرگ گرفتیم، آن ۴ روز اندازه ۴ هفته گذشت!

    روز برگ گرفتم، آمدم خانه، شال و کلاه کردم، پیاده زدم به دل خیابان ها، کافه ای جدید دیدم!

    کافه ای زیبا و آرام، زندگی در آن لحظه لذت عجیبی برایم داشت. انگار پس از آن روزهای سخت پادگان، به قله ای رسیده بودم. قله ای که انگار اوج لذت زندگی بود.

    چیز کیک و قهوه، سفارشم‌بود. سفارشی که گویا در بدو ورود به بهشت برایم آماده شده بود.

    بعدی
    قبلی
    دسته: دسته‌بندی نشده

    آخرین یادداشت ها:

    • اندوه و نشاط
    • روزبرگ!
    • اکسلنت!
    • سیب زمینی تمام کردیم!

    دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

1401-1402 • فَربلاگ