فَربلاگ

  • زندگی
  • جامعه
  • شعر
  • اکسلنت!

    هوا پیاده روی می‌طلبید، به یاد گذشته های نه چندان دور که کل شهر را قله‌ی بالای شهر پیاده روی میگردم، انرژی اش را داشتم، اواخر بهار بود و هوا هم دلچسب.

    تازه آمده بودم شهرکرد، چند ماهی تهران بودم هر قدم در شهر برایم خاطره ای زنده می‌کرد. دلم قهوه می‌خواست، چند کافه به ذهنم رسید، انتخاب برایم سخت بود، نزدیک کافه ای بودم که شاید آخرین انتخابم بود.

    وارد کافه شدم، «سلام خسته نباشید» مثل همیشه این را گفتم و زل زدم به چشمان کافه‌مَن. منتظر پاسخ گرم و صمیمی بودم، پاسخ سرد و معمولی بود.

    -اسپرسو چی دارید؟

    -یک مدل جدید اما گران

    ـچنده؟

    -هر شات ۱۲۰ هزاز تومان

    آن زمان بهترین قهوه ۲۷ هزار تومان بود! درست یادم نمی‌آید می‌گفت این قهوه از فلان مزرعه در ارتفاع ۲۸۰۰ متری جامائیکا در شرایط خاص رشد کرده و به صورت حرفه ای آماده شده.

    گفتم یک دبل شات لطفاً. در دلم گفتم یا خوب است یا نهایتا یک تجربه‌ی ناخوشایند!

    ۲ دقیقه صبر کردم، ۴ دقیقه گذشت، قهوه را آماده کرد، همراهش یک لیوان کوچک آب هم گذاشت.

    فنجان را برداشتم، بو کشیدم، بوی روشنی داشت، قوی و تیز بود، با لایه ای ظریف از رایحه انگور.

    اولین جرعه را نوشیدم، چشمانم باز شد، لبخند زدم، خوشحال شدم، روشن شدم، مزه کردم، مزه کردم، مزه کردم و هنوز مزه می‌کنم!

    بعدی
    قبلی
    دسته: زندگی, مَن

    آخرین یادداشت ها:

    • اندوه و نشاط
    • روزبرگ!
    • اکسلنت!
    • سیب زمینی تمام کردیم!

    دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

1401-1402 • فَربلاگ